قصه از چه موقع شروع شد؟ از آن شبی که گفتی همیشه دوست داشتهای که یک نقاش زبردست پرترهای باکیفیت از تو بکشد؟ یا نه، شاید قبلتر؛ روزی که زیر سایهی درخت نارونی توی چمنهای سبز پارک ملت، نشسته بودیم، کلاهی را که برای دشت و صحرا و عکس گرفتن خریده بودی، با شیطنت از کیفت در آوردی و سرت کردی. اما بعد کودکی را دیدی که تکه کوچکی ساندویچ را که روی زمین افتاده بود، برداشت، فوت کرد و خورد. بهت زده نگاهش کردی و از من پرسیدی:
- این را یادت هست؟ از بین همه آنهایی که پنجشنبه هر هفته میآمدند و گیر میدادند که برایمان غذا بگیر، این یکی عقب میایستاد و نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. حالا اینطوری.
تو میگفتی و من به این فکر میکردم که اگر نقاش خوبی بودم، چهرهات وقتی که غمگین و نگران به چیزی نگاه میکنی، چه سوژه فوقالعادهای میشد برای نقاشی؛
راستی میدانی چقدر باید کار کنی تا به یک نقاش خوب تبدیل شوی؟
قصه از چه موقع شروع شد؟ چه موقع بود که آمدی، قواعد بازی را به هم ریختی و من فاتحه نیمی از باورهایم را خواندم؟ باورهایی که درست یا غلط، حاصل سالها فکر و مطالعه و تجربه بود. اصلا میدانی بدِ حادثه کجاست؟ وقتی یکی که همه چیز زندگیاش روی منطق و اصول است؛ یکی که روابطش، حتی بخش زیادی از علائقش، توی قالب خشک محاسبه و استدلال است، قافیه را پاک به یک نفر ببازد؛ وقتی اینطور کسی محبت یک نفر، بی منطق، به دلش بنشیند، بد حادثه آنجاست. آن وقت، منطق و اصول و محاسبه و دلیل میشود کشک!
تو اما چطور این کار را کردی؟ تویی که منطق میگفت آنقدرها هم گزینه فوقالعادهای نیستی؛ تویی که اصول میگفت اگر میخواهم دوستت داشته باشم، باید مراحل مختلف و ارزیابیهای گوناگون را در موردت انجام دهم؛ چطور همه قواعد بازی را به هم ریختی؟
قصه از کدام شب شروع شد؟
چطور نقاشی را که میکشیدم، به همه چیز فکر میکردم. حس میکردم که تمام لحظاتی که باهم گذرانده بودیم، بد یا خوب، همهی بغضهای دو نفرهمان برای کودکان بیمار، همهی خندههای دو نفرهمان به جوکهای بیمزه، همه خیابان گردیهای گاه و بیگاه، همه آن زل زدنها توی چشم هم بی خجالت، حس میکردم تمام اینها توی نقشی که روی کاغذ میکشم، موثر است.
من فکر همه چیز را کرده بودم.
درباره این سایت